اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کام یاریِ خویش در میان می گذارم ،
- مستی و راستی-
به جز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم !
اکنون که زیر ستاره ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می خواند ،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا ،
و پناهِ از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازه ی سنگینِ اربابانِ خویش
بازکوفته اند ،
و آفتابگردان های دو رنگ
ظلمت گردانِ شب شده اند ،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر ،
و هر رفعت را
دست مایه
زوالی ست ،
و شجاعت را قیاس از زر و سیمی می گیرند
که به انبان کرده باشی ؛
اکنون که مسلک
خاطره یی بیش نیست
یا کتابی در کتاب دان ؛
و دوست
نردبانی ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده ی او می توان نهاد
و کلمه ی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشه ی آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد ؛
ای شمایان !
حکایت شادکامیِ خود را
من
رنج مایه ی جان ناباورتان می خواهم !