حرفهایی هست برای نگفتن
و ارزش عمیق هر کسی
به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
مهراوه ی من!
من پرشکوه ترین سرودهای عالم را
در ستایش تو - ای دختر آفتاب – خواهم سرود.
من پرشورترین ترانه های عاشقی را
که برخوردارترین معشوقان جهان از آن نصیبی نبرده اند،
برایت خواهم ساخت.
ای غزلِ غزلهای دل من!...
همه جا خوب ترین گلهای معطر شعر را
از باغهای عشق و صحراهای اساطیر خواهم چید،
و دسته گلی خواهم بست.
و در یک بامداد اسفندی،
به یاد نخستین پرستوی بهاری
که بر یک عمر زمستانی پر گشود،
ارمغانت خواهم آورد.
مهراوه ی خوب من!
من از اقصای زمین می آیم،
از اقلیم های افسانه،
دریاهای ناشناس،
سرزمین های غریب.
من از اقصای تاریخ می آیم.
من همه ی قرن ها را بوده ام.
من باید فرود آیم،
نباید بنشینم،
سال هاست، از آن لحظه که پر بر اندامم روئید
و از آشیان، از بام خانه پرواز کردم
همچنان می پرم. هرگز ننشسته ام،
و دیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها
و بامهای کوتاه خانه ها برنگرداندم،
چشم به زمین ندوختم،
پروازی رو به آسمان،
در راه افلاک
و هر لحظه دورتر و بالاتر از زمین
و هر لحظه نزدیکتر به خدا !
در دور دست تو را منتظرند،
شهزاده ای، آزاده ای اسیر قلعه ی دیوان،
به حیله ی جادو در بند
گرفتار و چشم به راه که: « فریاد رسی می آید».
و به صدای هر پایی
سر از گریبان غمگینش بر می دارد که:« کسی می آید ».
و او خریدار توست،
نیازمند توست.
« آن نی خشکم
که بر لبهای نوازشگر ناپیدای تو
که قصه ی فراق را در من می نوازی
به غربت خویش پی بردم »
و اکنون نه در این عالمم،
که در خویشتن قرار ندارم.
و نه در زیستن
که در بودن خویش نمی گنجم،
که جامه ی تنگ خویشتنم.
اینک با دامنی پر از خوبترین گوهر های زمانه،
دستی پر از زیباترین زیور های زمین آمده ام
تا همه را،
هر چه را اندوخته ام
به معبد پاک تو ای الهه ی مهر،
مهراوه ی قدسیِ من، وقف کنم
من از معراج آسمان ها می آیم.
همه طبقات آسمان را گشته ام.
در دل ستاره باران نیمه شب های روشن و مهربان تابستان،
بر جاده ی کهکشان، تاخته ام.
صحرای ابدیت را درنوردیده ام.
بال در بال فرشتگان، در فضای پاک ملکوت شنا کرده ام.
با خدایان، ایزدان، امشاسپندان
با همه ی الهه های زیبای آسمان،
با همه ی ارواح جاویدی که در نیروانای روشن و بی وزش آرام
یافته اند، آشنا بوده ام.
از هرجا، از هریک،
یادی، یادگاری برایت هدیه آورده ام،
از سیمای هریک، زیباترین خط را ربوده ام.
از اندام هریک نازنین طرح را گرفته ام.
از هر گلی، افقی، دریایی، آسمانی، چشم اندازی،
رنگی دزدیده ام،
و با دست و دامنی پر از خط ها و رنگها
و طرح های آن سوی این آسمان زمینی،
به دامان مهربان تو
- ای دامن حریر مهتاب شب های زندگی سیاه من -
فرود آمده ام.
نشسته ام تا آن ودیعه ها که از آسمان ها آورده ام
در دامن تو ریزم.
ای خوبیِ خوب، آئینه ی مهــــر!
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است؟
هنگامی دستم را دراز کردم که کسی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا ...!
در بدر تر از باد زیستم
در سرزمینی که در آن گیاهی نمی روید
ای تیز خرامان من ،
لنگی پای من از ناهمواری راه شما بود...
منو ببخش...
که ندیده می گرفتم
التماس اون نگاه نگرونو
منو ببخش...
که گرفتم جای دست عاشق تو
دست عشق دیگرونو
لایق عشق بزرگ تو نبودم
خورشید بانو
غافل از معجزه ی تو شد وجودم ... اسیر جادو
منو ببخش...
که درخشیدی و من چشمامو بستم
منو بخشیدی و من چشمامو بستم
منو ببخش...
تو به پای من نشستی و جدا از تو نشستم
که نیاوردی به روم هرجا دلت رو می شکستم
منو ببخش...
آنکه می گوید دوستت دارم
خنیاگر غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکلیِ شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
آنکه می گوید دوست ات می دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتاب اش را می جوید
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
عاشقان سرشکسته گذشتند ،
شرمسار ترانه های بی هنگام خویش ،
و کوچه ها
بی صدا ماند و صدای پا .
سربازان
شکسته گذشتند ،
خسته
بر اسبان تشریح ،
و لتّه های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نیزه هاشان
تو را چه سود
فخر به فلک بر
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرین ات می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای.
آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپیان
باز می آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد ،
که مادران سیاه پوش
-داغدار زیباترین فرزندان آفتاب و باد-
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند
اگر این گونه به رندی
با شما
سخن از کام یاریِ خویش در میان می گذارم ،
- مستی و راستی-
به جز آزارِ شما
هوایی
در سر
ندارم !
اکنون که زیر ستاره ی دور
بر بامِ بلند
مرغِ تاریک است
که می خواند ،
اکنون که جدایی گرفته سیم از سنگ و حقیقت از رویا ،
و پناهِ از توفان را
بردگانِ فراری
حلقه بر دروازه ی سنگینِ اربابانِ خویش
بازکوفته اند ،
و آفتابگردان های دو رنگ
ظلمت گردانِ شب شده اند ،
و مردی و مردمی را
همچون خرما و عدس به ترازو می سنجند
با وزنه های زر ،
و هر رفعت را
دست مایه
زوالی ست ،
و شجاعت را قیاس از زر و سیمی می گیرند
که به انبان کرده باشی ؛
اکنون که مسلک
خاطره یی بیش نیست
یا کتابی در کتاب دان ؛
و دوست
نردبانی ست
که نجات از گودال را
پا بر گرده ی او می توان نهاد
و کلمه ی انسان
طلسمِ احضارِ وحشت است و
اندیشه ی آن
کابوسی که به رویای مجانین می گذرد ؛
ای شمایان !
حکایت شادکامیِ خود را
من
رنج مایه ی جان ناباورتان می خواهم !